، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

ساراجون

خداحافظی

سلام دوستان این روزها آخرین روزهایی هست که مامان نی نی میاد سرکار اخه قراره نی نی اش 17 خرداد بدنیا بیاد برای همه نی نی هایی که میخوان به زودی زود پاشون رو توی این دنیا بذارن دعا کنید دعا یادتون نشه دوستان گلم خداحافظ
9 خرداد 1391

فرزند دلبندم

فرزند دلبندم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی ، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش ودرکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چندبار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم ... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم ، باتمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند ، دستانت را به من بده ... همانگونه که تو اولین قدم...
27 ارديبهشت 1391

تقدیم به همه مادران نی نی وبلاگ

مادر، تو کتاب نامکتوب مرارت هایی  تو دیوان محبت هایی تو ناب ترین واژه شعر خلوصی؛ تو بلندترین داستانِ حماسیِ ایثاری. ای قصیده بلند عشق؛  ای عاشقانه ترین غزل؛ ای مثنوی رنج ها؛ تو بیت الغزل از خودگذشتگی هستی؛ تو قافیه احساس قلب منی؛ تو منظومه بلند فضیلت هایی تو بهترین بیت رباعی محبتی. مادر، شعر وجود تو را، واژه واژه می نوشم و رعناترین غزال غزل هایم را به سویت روانه می کنم. دو بیتی های احساسم را همراه با شادمانه ترین ترانه فصل های زندگی ام، نثار دل بهاری ات می کنم. ای بهترین شعر زندگی، روزت مبارک باد.
23 ارديبهشت 1391

باران

این روزا اینجا بارون زیاد میاد و مامان نی نی عاشق بارون هست و یاد این شعر توی کتاب فارسی دبستان افتاده باز باران، با ترانه، با گهر های فراوان می خورد بر بام خانه. یادم آرد روز باران: گردش یک روز دیرین؛ خوب و شیرین توی جنگل های گیلان. کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک با دو پای کودکانه می دویدم همچو آهو، می پریدم از لب جو، دور میگشتم ز خانه. می شندیم از پرنده، داستانهای نهانی، از لب باد وزنده، رازهای زندگانی. جنگل از باد گریزان چرخ ها می زد چو دریا دانه ها ی [ گرد] باران پهن میگشتند هر جا. برق چون شمشیر بران پاره میکرد ابر ها را تندر دیوانه غران مشت میز...
17 ارديبهشت 1391

پیشاپیش روز مادر گرامی باد

با کدامین واژه تو را ستایش کنم که هر چه می گردم جمله ای  نمی یابم   که خوبیهای تو را معنی کند و بیانگر همهً خوبیهای تو باشد   تو یی که بر کویر زندگیم یک باره باران مهر می شوی و غمهایم را  می شویی   تو یی که هر وقت دلتنگ می شوم آغوش پر مهرت را بر رویم  می گشایی وبا   دستان نوا ز ش گر ت غبار غم از چهره ا م می زدایی هر گاه تو را استوار بر سجا ده   نمازت می بینم اشک در چشمانم حلقه می بندد و آ ن گاه هست که می خواهم با یک بغل گل سرخ تو را در آغوش بگیرم و بگوییم دوستت دارم   ای مادر. ...
17 ارديبهشت 1391

دختر فداکار

دختر فداکار همسرم با صدای بلندی گفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟ روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم. تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود. ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت. آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود. گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟ فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت: باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد. بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی...
17 ارديبهشت 1391

غلام شاد

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است . به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟ جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟ آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم ...
17 ارديبهشت 1391

مورچه عاشق

مورچه عاشق روزی حضرت سلیمان مورچه‌ای را در پای کوهی دید که مشغول جابجا کردن خاکهای پایین کوه بود. از او پرسید: چرا این همه سختی را متحمل می‌شوی؟ مورچه گفت: معشوقم به من گفته اگر این کوه را جابجا کنی به وصال من خواهی رسید و من به عشق وصال او می‌خواهم این کوه را جابجا کنم. حضرت سلیمان فرمود: تواگر عمر نوح هم داشته باشی نمی توانی این کار را انجام بدهی. مورچه گفت: تمام سعی‌ام را می‌کنم... حضرت سلیمان که بسیار از همت و پشت کارمورچه خوشش آمده بود برای او کوه را جابجا کرد. مورچه رو به آسمان کرد و گفت: خدایی را شکر می‌گویم که در راه عشق، پیامبری را به خدمت موری در می‌آ ورد... تمام سعی‌مان را ب...
17 ارديبهشت 1391

مریضی طولانی

سلام مامان نی نی حسابی روز یکشنبه مریض شده بود و همش سرفه میکرد اونقدر سرفه میکرد که حالت تهوع بهش دست میداد رفت دکتر وگفت حسابی سینه ات چرک کرده ، همون روز داداش نی نی هم حالت تعوع داشت و بابای نی نی برد دکتر مامان نی نی و داداش نی نی هردو باهم مریض بودن مامان نی نی بخاطر داداش نی نی شب تا صبح بیدار بود و روز دوشنبه هم نرفت سرکار حسابی حال مامان نی نی بد بود و نی نی هم هی توی دل مامانش شیطونی میکرد رفت دکتر مامان نی نی گفت وزن اضافه نکردی قرص و شربت داد ویتامینه داد تا مامان نی نی استفاده کنه . دعا کنید برای مامان نی نی همتون
12 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ساراجون می باشد