، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

ساراجون

بارون

وقتی بارون میاد حسی خوبی دارم چون تمام بدی و زشتی ها از بین میره دلم تنگ شده برای قل قل سماور چایی برای خوابیدن تا ساعت 9-10 صبح برای یه غذای تازه برای وقت داشتن برای هر کاری برای محبت کردن به بچه هام برای مهمونی های بدون دغدغه و عجله برای خریدهایی که ساعت و دقیقه مطرح نباشه برای خونه ی مامانم که برم از صبح تا شب با بچه هام و لذت ببرم برای زیر بارون بودن بدون توجه به خیس شدن و سرما نخوردن برای شرکت در عروسی ها که بدون استرس و... اما تا وقتی که سرکار میام همه ی اینها محاله محال غیر ممکن خدایا میشه یه نظری بکنی به حق بارون امروزات من بشم مادر بچه هام و این ارزوها عملی بشه نمی دونم این روزها منتظر...
11 بهمن 1393

تکرار روزها

خیلی بده که روزهای بد سالیان سال ، یا ماهها یا روزهای آینده در زندگی مون تکرار بشه یادمه تا وقتی که رضا پیش دبستانی میرفت پشت سرم گریه میکرد وقتی با وجود سارا باز این گریه ها تکرار میشه تن ام می لرزه یادمه موقعی که رضا به دنیا اومده بود اون سال زمستون خیلی سختی رو پشت سر گذروندیم و زمستونش پر از یخ و سرمای خشک بود که هر روز صبح از شدت سرما اشک از چشمام سرازیر میشد وای خدایا چقدر سخت بود ، بخاطر همین سرماهای خشک و بیرون رفتن هر روز صبح رضا کوچولو پسرم آسم گرفت و مریضی اش شدت گرفت . دکترها و بیمارستانهای زیادی بردیم تا بطور موقت خوب بشه و از شدت سرفه هایی که بعضی مواقع دوماه طول می کشید و بچه از شدت سرفه خوابش نمی برد و آرامش نداشت...
5 بهمن 1393

بزرگ شدن ات

خیلی چیزها رو زودتر از سن ات می فهمی هر روز صبح که میخواستم بیام اداره استرس و نگران بودم که مبادا بیدار بشی و پشت سر من گریه کنی اینطوری هردومون دچار افسردگی می شدیم اون روز هر روز صبح که بابا می برد خونه ی مامان جون به عناوین مختلف سرگرم ات می کردن که نفهمی کی بابا بیرون رفت اما یه اتفاق خیلی جالبه که چند روز پیش افتاد و بزرگ شدن ات رو به همه نشون دادی صبح که از خواب بیدار میشی و می بینی مامان لباس می پوشه ، می پرسی مامان کجا میخواد بره ؟ بابا بهت میگه اداره به مامان میگی زود برگردی من دلم برات تنگ میشه از این بابت خیلی خوشحالم چون دیگه استرس و صدای گریه هات توی گوش مون نیست و داری به من و بابا میگی بابا  &nb...
21 دی 1393

بعد از دوسالگی

بعد از دوسالگی ات خیلی عوض شدی حرف زدن ، کارهات و .... خیلی بیشتر از سن ات می فهمی می فهمی که هر روز مامان باید بره اداره و تو توی خونه باشی می فهمی که رضا میره مدرسه و درس میخونی حرفهایی که بین من و بابا رد و بدل میشه حتی اگه سری هم باشه می فهمی حرفهایی که پا تلفن و یا وایبر و ... همه و همه رو می فهمی و در مورد اونها صحبت میکنی با تمام بچه گی ات و دنیای کودکانه ات وقتی من می خوابم نازم میکنی و برام لالایی میگی چقدر این حس رو دوست دارم وقتی نازم میکنی تمام خستگی هام از تن ام بیرون میاد وقتی بابت اشتباهاتت ازمن معذرت خواهی میکنی خیلی به خودم می بالم میدونم عزیزم سخته دوری من و تو 10ساعت ام دختر گلم باید این روزها...
19 آذر 1393

تولد دوسالگی

قبل از تولدات شاید به ندرت حرف میزدی اما نمی دونم بعد از تولد دوسالگی چه اتفاقی افتاد ؟؟؟؟؟؟؟؟ بجای کلمه جمله میگفتی وقتی به رضا میگم گریه نکنی ها ، شلوغی نکنی مامان ناراحت میشه ( میفهمه منظورم رضا نیست سارا هست میگه مامان من ، من باشه ، بوس  ات میکنه که هیچی نگی دیگه بهش وقتی بهش میگی میخای چکاره بشی میگه دتر (دکتر) وقتی میخاد بخوابه میگه هاپو نیای مامان رو بخوری ( مامان الان میخوابه ) برو هاپو خونه تون  منظورش خودش هست دختر گلم تولد دوسالگی ات مبارک                 ...
8 مهر 1393

مسافرت ایام نوروز

رو ز 28 اسفند ماه 92 که مامان تعطیل شد و هفته اول عید رو از اداره مرخصی گرفت قرارشد که با دایی جونم به مسافرت بریم صبح روز سی ام اسفند ماه ساعت 4 صبح حرکت کردیم سمت شمال توی مسیر راه بارون می اومد خیلی دلمون میخواست جنگل گلستان رو نگاه کنیم اما جاده ها لغزنده و خیس بود نمی شد در طول راه توقف داشته باشیم نهار ظهر جنگل دلند بودیم و شب هم رسیدم تیرتاش هوا خیلی سرد بود   ...
18 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ساراجون می باشد