، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 21 روز سن داره

ساراجون

برای تو می نویسم

1391/12/3 13:24
نویسنده : مامان سارا
205 بازدید
اشتراک گذاری

برای تو می نویسم

بعد از مشکل جسمی که برام بوجوداومد و دکتر گفت بخاطر سلامتی ات باید بچه دار بشی برای دومین بار

 و سختی های دوران بارداری با توجه به شاغل بودن و وجود داداش رضا و دانشگاه  خیلی سخت بود حتی فکر کردنش

یکسالی طول کشید که تصمیم گرفتم تو رو درون وجود خودم پرورش بدم ولی وقتی دکتر گفت نی نی داری من و بابات اصلا باورمون نمی شد خیلی خوشحال بودیم و رضا از مادوتا خوشحال تر

وقتی سه ماهه بودی و دکتر گفت بخاطر مشکلی که دارم احتمال سقط جنین هست چشام پراز اشک شده بود و تا یه هفته مدام کارم گریه و پکر بودم چون تازه بهت انس پیدا کرده بودم و کم کم داشتم وجودت رو حس میکردم

وقتی باوجود تو سرکار می اومدم و دانشگاه میرفتم ، همه میگفتن خیلی سخته ، ولی من پر انرژی بودم فقط به این خاطر که هر روز دیدار تو نزدیکتر میشد

وقتی شبها خوابم نمی برد باهات حرف میزدم می فهمیدی و  آروم میشدی و تاصبح راحت    می خوابیدم خیلی دوستت داشتم چون منو درک میکردی

وقتی سونوگرافی رفتم و گفت دختره از همه بیشتر خوشحال شدم چون آرزوم داشتن دختر بود

وقتی تا روزهای آخر می اومدم سرکار و کهگاهی خسته میشدم به عشق دیدنت همه ی خستگی ها رفع میشد

فردای اون روز که قرار شد بریم بیمارستان و دیدارمون هر لحظه نزدیکتر بشه  بی قرار بودم و پر از استرس به بابا زنگ زدم و گفتم دلم حال وهوای حرم کرده تا منو حرم امام رضا نبری آروم نمیشم با داداش رضا وبابایی رفتیم حرم و نماز رو اونجا بودیم و شب رفتیم بیرون شام

اون شب خیلی به سه نفریم خوش گذشت و از شبهای بیاد ماندنی بود توی زندگیمون چون فرداش تو میخواستی به دنیا بیای و هرسه نفری خوشحال بودیم

صبح که اومدیم با مامان جون بیمارستان و رضا رو خونه ی اونا گذاشتم رضا هر ساعت زنگ میزد و لحظه شماری میکرد برای دیدن تو

خداروشکر همه چیز خوب بود از همه مهمتر تولدت موقع اذان بود و تو بهترین ماه ، ماه رجب

وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم و روی تخت منو گذاشتم تصورم این بود که چقدر درد داشته باشم

و نمی تونم حتی بغلت کنم اما خداروشکر وضعیت ام بهتر از اینها بود وزیاد درد نداشتم

و راحت پرستار تو رو داد بغلم و اولین غذای زندگی ات رو نوش جان کردی  و بعد از چندساعتی بابا اومد با یه دسته  گل قشنگ

به قشنگی تو

به قشنگی چشای تو

بعد از بدنیا اومدن اونقدر دایی و خاله ها و دوستانم خوشحال بودن که یکی پس ازدیگری به گوشیم زنگ میزدن و تولد تو رو تبریک میگفتن به من

و دایی قاسم ناراحت از این بود که کسی تولد تو رو بهش اطلاع نداده بود بعد از چندروزی که تماس گرفت حسابی خوشحال بود

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

maede
3 اسفند 91 16:11
قربون اون لپاش بشم من خیلی خوشحالم که پیشمونی سارا جونم
نیما
7 اسفند 91 12:40
آخ اون لوپاشو مححححححکم بکشم و بخورم
آقای نی نی
7 اسفند 91 14:07
برعکس آرامش مامان سارا ، من پر از استرس بودم و شب قبل از به دنیا اومدنت خیلی نگران بودم . نگران تو ....نگران دردهای عمل. نگران این همه تغییر...
nasema
19 اسفند 91 8:47
سلام دوست عزیز برای سفارش تقویم با عکس دلخواه خود سری ب مابزنید فقط با2000هزار تومان یک یادگاری زیبا داشته باشد منتظر حضور گرمتون هستم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ساراجون می باشد