برای تو می نویسم
برای تو می نویسم
بعد از مشکل جسمی که برام بوجوداومد و دکتر گفت بخاطر سلامتی ات باید بچه دار بشی برای دومین بار
و سختی های دوران بارداری با توجه به شاغل بودن و وجود داداش رضا و دانشگاه خیلی سخت بود حتی فکر کردنش
یکسالی طول کشید که تصمیم گرفتم تو رو درون وجود خودم پرورش بدم ولی وقتی دکتر گفت نی نی داری من و بابات اصلا باورمون نمی شد خیلی خوشحال بودیم و رضا از مادوتا خوشحال تر
وقتی سه ماهه بودی و دکتر گفت بخاطر مشکلی که دارم احتمال سقط جنین هست چشام پراز اشک شده بود و تا یه هفته مدام کارم گریه و پکر بودم چون تازه بهت انس پیدا کرده بودم و کم کم داشتم وجودت رو حس میکردم
وقتی باوجود تو سرکار می اومدم و دانشگاه میرفتم ، همه میگفتن خیلی سخته ، ولی من پر انرژی بودم فقط به این خاطر که هر روز دیدار تو نزدیکتر میشد
وقتی شبها خوابم نمی برد باهات حرف میزدم می فهمیدی و آروم میشدی و تاصبح راحت می خوابیدم خیلی دوستت داشتم چون منو درک میکردی
وقتی سونوگرافی رفتم و گفت دختره از همه بیشتر خوشحال شدم چون آرزوم داشتن دختر بود
وقتی تا روزهای آخر می اومدم سرکار و کهگاهی خسته میشدم به عشق دیدنت همه ی خستگی ها رفع میشد
فردای اون روز که قرار شد بریم بیمارستان و دیدارمون هر لحظه نزدیکتر بشه بی قرار بودم و پر از استرس به بابا زنگ زدم و گفتم دلم حال وهوای حرم کرده تا منو حرم امام رضا نبری آروم نمیشم با داداش رضا وبابایی رفتیم حرم و نماز رو اونجا بودیم و شب رفتیم بیرون شام
اون شب خیلی به سه نفریم خوش گذشت و از شبهای بیاد ماندنی بود توی زندگیمون چون فرداش تو میخواستی به دنیا بیای و هرسه نفری خوشحال بودیم
صبح که اومدیم با مامان جون بیمارستان و رضا رو خونه ی اونا گذاشتم رضا هر ساعت زنگ میزد و لحظه شماری میکرد برای دیدن تو
خداروشکر همه چیز خوب بود از همه مهمتر تولدت موقع اذان بود و تو بهترین ماه ، ماه رجب
وقتی از اتاق عمل بیرون اومدم و روی تخت منو گذاشتم تصورم این بود که چقدر درد داشته باشم
و نمی تونم حتی بغلت کنم اما خداروشکر وضعیت ام بهتر از اینها بود وزیاد درد نداشتم
و راحت پرستار تو رو داد بغلم و اولین غذای زندگی ات رو نوش جان کردی و بعد از چندساعتی بابا اومد با یه دسته گل قشنگ
به قشنگی تو
به قشنگی چشای تو
بعد از بدنیا اومدن اونقدر دایی و خاله ها و دوستانم خوشحال بودن که یکی پس ازدیگری به گوشیم زنگ میزدن و تولد تو رو تبریک میگفتن به من
و دایی قاسم ناراحت از این بود که کسی تولد تو رو بهش اطلاع نداده بود بعد از چندروزی که تماس گرفت حسابی خوشحال بود