، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 2 روز سن داره

ساراجون

اولین ملاقات داداش سارا

سلام داداش سارا حسابی خوشحال بود از بدنیا اومدن خواهرجونش دیگه تنها نیست و حوصله اش سر نمیرفت از ساعتی که سارا بدنیا اومد داداشش بی تابی میکرد برای دیدنش زمانی که میخواست سارا و مامانش مرخص بشه داداشی اومد دیدنش و حسابی خوشحال شد ...
20 آذر 1391

ساراجون بدنیا اومد

سلام دوستان ساراجون روز 15 رجب در این ماه پربرکت و عزیز بدنیا اومد اونم موقع اذان ظهر خدارو شکر مامانش حسابی خوشحال هست با تشکر از همه شما دوستان
14 تير 1391

خداحافظی

سلام دوستان این روزها آخرین روزهایی هست که مامان نی نی میاد سرکار اخه قراره نی نی اش 17 خرداد بدنیا بیاد برای همه نی نی هایی که میخوان به زودی زود پاشون رو توی این دنیا بذارن دعا کنید دعا یادتون نشه دوستان گلم خداحافظ
9 خرداد 1391

فرزند دلبندم

فرزند دلبندم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی ، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش ودرکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چندبار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم ... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم ، باتمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمی کند، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند ، دستانت را به من بده ... همانگونه که تو اولین قدم...
27 ارديبهشت 1391

تقدیم به همه مادران نی نی وبلاگ

مادر، تو کتاب نامکتوب مرارت هایی  تو دیوان محبت هایی تو ناب ترین واژه شعر خلوصی؛ تو بلندترین داستانِ حماسیِ ایثاری. ای قصیده بلند عشق؛  ای عاشقانه ترین غزل؛ ای مثنوی رنج ها؛ تو بیت الغزل از خودگذشتگی هستی؛ تو قافیه احساس قلب منی؛ تو منظومه بلند فضیلت هایی تو بهترین بیت رباعی محبتی. مادر، شعر وجود تو را، واژه واژه می نوشم و رعناترین غزال غزل هایم را به سویت روانه می کنم. دو بیتی های احساسم را همراه با شادمانه ترین ترانه فصل های زندگی ام، نثار دل بهاری ات می کنم. ای بهترین شعر زندگی، روزت مبارک باد.
23 ارديبهشت 1391

باران

این روزا اینجا بارون زیاد میاد و مامان نی نی عاشق بارون هست و یاد این شعر توی کتاب فارسی دبستان افتاده باز باران، با ترانه، با گهر های فراوان می خورد بر بام خانه. یادم آرد روز باران: گردش یک روز دیرین؛ خوب و شیرین توی جنگل های گیلان. کودکی ده ساله بودم شاد و خرم نرم و نازک چست و چابک با دو پای کودکانه می دویدم همچو آهو، می پریدم از لب جو، دور میگشتم ز خانه. می شندیم از پرنده، داستانهای نهانی، از لب باد وزنده، رازهای زندگانی. جنگل از باد گریزان چرخ ها می زد چو دریا دانه ها ی [ گرد] باران پهن میگشتند هر جا. برق چون شمشیر بران پاره میکرد ابر ها را تندر دیوانه غران مشت میز...
17 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ساراجون می باشد