، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

ساراجون

غلام شاد

1391/2/17 8:19
نویسنده : مامان سارا
261 بازدید
اشتراک گذاری
در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است .

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم
پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

هستی مامان
27 اردیبهشت 91 9:00
دوست خوبم وبت بسیار زیباست به من هم سر بزنید و اگه دوست داشتی منو به اسم عنوان وبلاگم لینک کنید من شمارو به چه اسمی لینک کنم


سلام دوست خوبم ممنونم ازاظهار نظرتون موفق و موید باشید من اسم وبلاگم ساراجون هست حتما شما رو لینگ میکنم بازهم به ماسربزنید خوشحال میشیم
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ساراجون می باشد