، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

ساراجون

بزرگ شدن ات

خیلی چیزها رو زودتر از سن ات می فهمی هر روز صبح که میخواستم بیام اداره استرس و نگران بودم که مبادا بیدار بشی و پشت سر من گریه کنی اینطوری هردومون دچار افسردگی می شدیم اون روز هر روز صبح که بابا می برد خونه ی مامان جون به عناوین مختلف سرگرم ات می کردن که نفهمی کی بابا بیرون رفت اما یه اتفاق خیلی جالبه که چند روز پیش افتاد و بزرگ شدن ات رو به همه نشون دادی صبح که از خواب بیدار میشی و می بینی مامان لباس می پوشه ، می پرسی مامان کجا میخواد بره ؟ بابا بهت میگه اداره به مامان میگی زود برگردی من دلم برات تنگ میشه از این بابت خیلی خوشحالم چون دیگه استرس و صدای گریه هات توی گوش مون نیست و داری به من و بابا میگی بابا  &nb...
21 دی 1393

بعد از دوسالگی

بعد از دوسالگی ات خیلی عوض شدی حرف زدن ، کارهات و .... خیلی بیشتر از سن ات می فهمی می فهمی که هر روز مامان باید بره اداره و تو توی خونه باشی می فهمی که رضا میره مدرسه و درس میخونی حرفهایی که بین من و بابا رد و بدل میشه حتی اگه سری هم باشه می فهمی حرفهایی که پا تلفن و یا وایبر و ... همه و همه رو می فهمی و در مورد اونها صحبت میکنی با تمام بچه گی ات و دنیای کودکانه ات وقتی من می خوابم نازم میکنی و برام لالایی میگی چقدر این حس رو دوست دارم وقتی نازم میکنی تمام خستگی هام از تن ام بیرون میاد وقتی بابت اشتباهاتت ازمن معذرت خواهی میکنی خیلی به خودم می بالم میدونم عزیزم سخته دوری من و تو 10ساعت ام دختر گلم باید این روزها...
19 آذر 1393

تولد دوسالگی

قبل از تولدات شاید به ندرت حرف میزدی اما نمی دونم بعد از تولد دوسالگی چه اتفاقی افتاد ؟؟؟؟؟؟؟؟ بجای کلمه جمله میگفتی وقتی به رضا میگم گریه نکنی ها ، شلوغی نکنی مامان ناراحت میشه ( میفهمه منظورم رضا نیست سارا هست میگه مامان من ، من باشه ، بوس  ات میکنه که هیچی نگی دیگه بهش وقتی بهش میگی میخای چکاره بشی میگه دتر (دکتر) وقتی میخاد بخوابه میگه هاپو نیای مامان رو بخوری ( مامان الان میخوابه ) برو هاپو خونه تون  منظورش خودش هست دختر گلم تولد دوسالگی ات مبارک                 ...
8 مهر 1393

مسافرت ایام نوروز

رو ز 28 اسفند ماه 92 که مامان تعطیل شد و هفته اول عید رو از اداره مرخصی گرفت قرارشد که با دایی جونم به مسافرت بریم صبح روز سی ام اسفند ماه ساعت 4 صبح حرکت کردیم سمت شمال توی مسیر راه بارون می اومد خیلی دلمون میخواست جنگل گلستان رو نگاه کنیم اما جاده ها لغزنده و خیس بود نمی شد در طول راه توقف داشته باشیم نهار ظهر جنگل دلند بودیم و شب هم رسیدم تیرتاش هوا خیلی سرد بود   ...
18 خرداد 1393

سارا خانوم و کتابهاش

سارا خیلی علاقه به کتاب داره و عاشق عکس های کتابها هست داداش رضا که درس میخونه ساراهم علاقه مند شده به کتاب و از مامان و باباش و پرستارش میخواد که براش کتاب بخونند و با دقت گوش میده وقتی از یک داستان و یا شعر کتابی خوشش میاد اون کتاب رو میاره براشون میاره تا براش بخونند شاید بگیم اخه دختر بچه تو ی این سن و سال چه می فهمه از کتاب مامان و بابا لذت میرن از اینکه دختر شون حسابی علاقه به کتاب داره ...
2 بهمن 1392

داداش رضا تولدت مبارک

داداش رضا تولدت مبارک داداش خوبم ازت ممنونم از زمانی که فهمیدی من وجود دارم بسیار خوشحال شدی داداش خوبم ازت مشکرم بابت تمام همراهی هایی که داشتی از ابندای وجودم تا به اکنون داداش نازنینم ازت مشکرم وقتی مامان حالش بود و من باعث این حالت های جسمانی اش می شدم تو درک میکردی و به اون دلداری میدادی وقتی بابا نبود بخاطر موقعیت شغلی اش تو درکنار مامان بودی و برای او به نحو احسن کار انجام میدادی چون می دونستی با وجود من نمی تونه خیلی کارها رو انجام بده و ناتوان شده داداش خوبم ازت مشکرم وقتی که مامان ساعت کاری اش زیاد شده بود و خسته می اومد خونه با تمام بچگی و با تمام خستگی که خودت داشتی و از مدرسه می اومدی از من مواظبت م...
8 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ساراجون می باشد